-
آدم همیشه دنبال قطعه ای گم شده است،
- هیچ آدمی را نمی توان یافت که قطعه خود را جستجو نکند
- فقط نوع قطعه هاست که فرق می کند،
- یکی به دنبال دوستی است
- دیگری در پی عشق؛
-
یکی مراد می جوید و یکی مرید
-
یکی همراه می خواهد و دیگری شریک زندگی،
-
یکی هم قطعه ای اسباب بازی
-
به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود یا دست کم بدون آرزوی یافتن
آن نمی تواند زندگی کند
-
گستره این آرزو به اندازه زندگی آدم است
-
و آرزوهای آدم هرگز نابود نمی شوند
-
بلکه تغییر موضوع می دهند
-
حتی آن که نمی خواهد آرزویی داشته باشد
-
آن که آرزویش را از کف داده است
-
آنکه ایمان خود را به آرزویش از دست داده است
-
تمامی تلاشش باز برای گریز از تنهایی است
-
عشق، رفاقت، شهرت طلبی ... همه
به خاطر هراس از تنها ماندن است
-
و شاید قوی ترین جذابیت وصال در همین باشد
-
که آدمی در هنگام وصال هرگز گمان نمی برد که روزی تنها خواهدماند
-
تو گاهی خیال می کنی گمشده خود را باز یافته ای
-
اما بسیار زود درمی یابی که این بازیافته ات قدری بزرگتر از
بخش گمشده توست
-
یا قدری کوچکتر
-
گاهی او را می یابی و مدت کوتاهی
-
در خوشبختی رسیدن به او به سر
می بری و
-
اما گاه او رشد می کند و از خلاء تو یا حتی خود تو بزرگتر می
شود
-
و دیگر در درونت نمی گنجد
-
آنگاه او بدل به قطعه گم شده یک نفر دیگر می شود و
-
تو را برای جستن دایره خود ترک می کند
-
گاه
-
نیز تو بزرگ می شوی و او کوچک
باقی می ماند و روزی
-
ناگهان درمی یابی که (او) قطعه
گم شده ی تو نبود
-
گاهی هم (او) را می یابی و این بار از ترس آنکه مبادا از دست
تو لیز بخورد و برود
-
سفت نگهش می داری، دو دستی به او می چسبی و
-
ناگهان گمشده تو زیر بار این فشار خرد و له می شود
-
و سرانجام نیز از دست می دهی اش
-
احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن
-
تنها می مانی
-
گاه ته دلت حتی می ترسی که قطعه
-
گم شده ات را پیدا کنی
-
که مبادا دوباره گمش کنی